شیخ شبلی ودختر عارفه

روزی شیخ شبلی دربازاربغدادمیگذشت دختر ماهرویی دیدکه سر برهنه ایستاده شیخ گفت ای دختر چرا سر نمیپوشی ؟دختر جواب داد ای شیخ توچرا چشم نمیپوشی! شیخ گفت ما عاشقانیم عاشقان چشم نمیپوشند

دختر جواب داد ما مستانیم مستان سر نمیپوشند

شیخ گفت شراب از کجا خورده ای ؟

گفت در سحرگاه عید حضرت مولی را یاد کردم ودر دریای جلالات غوطه ور شدم ودر میدان خلوت نشستم وشراب وصل درکار مودت کردم واز دست قدرت حضرت مولی که فرمود (وسقیهم ربهم شرابا طهورا) نوش کردم ومست شدم.

شیخ نعره زد وبیهوش شد وچون بهوش آمدگفت زیاده بگو. دختر گفت :

اسب هوی را برگیرولجام استغفار بر سرش زن وزین رضا بر پشتش نه وپای ارادت در رکاب سعادت آور وچوگان تحقیق در دست گیر وگوی طلب در میدان الست انداز واز سر اخلاص بگو یا الله .

شیخ باز نعره زد وبیهوش شدوچون بهوش آمدروی بسوی دختر کردوگفت ای دختر چون شراب وصل نوشیدی جان در بازدختر یکمرتبه نعره کشید وگفت (الله)هماندم در پیش پای شیخ افتادوجان بجان آفرین تسلیم کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد