قاصد

بقالی زنی را دوست میداشت با کنیزک خاتون پیغام ها کرد که من چنینم وچنانم وعاشقم ومیسوزم و آرام ندارم ، و بر من ستم ها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت ، قصه های دراز فرو خواند ، کنیزک به خدمت خاتون آمد ، گفت بقال سلام می رساند و میگوید بیا که تو را چنین کنم وچنان کنم ، گفت به این سردی گفت ، گفت او دراز گفت اما مقصود این بود ، اصل مقصودست باقی دردسرست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد