قصه عشق یک مرد جوان

همه ما توی زندگی حداقل برای یکبار هم که شده عاشقی را تجربه کرده ایم اما این یکی خیلی جالب ناکه

من سرم توی کار خودم بود …


بعد یه روز یه نفر رو دیدم و عاشقش شدم.


اون این شکلی بود !


ما اوقات خوبی با هم داشتیم ،یه روز من یه کادو مثل این بهش دادم !


وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!


ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم.


و این وضع من توی اداره بود.


وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند.


و من اینجوری بهشون جواب می دادم.


اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه!


و من اینجوری بودم.

بعدش اینجوری شدم.


احساس من اینجوری بود!


بعد اینجوری شدم!


بله .. آخرش به این حال و روز افتادم!


بسوزه پدر عاشقی که این شده وضعم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد