بودا و زن هرزه


بودا به دهی سفرکرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید.
بودا به کدخدا گفت:یکی از دستانت را به من بده، کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بوداگذاشت . آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌ است!

عرفان سرخ پوستان

هر بخشی از دنیای موجود چیزی نیست جز چهره ی مرئی روح ولی انسانها که بر اثر اهمیت خود کورند ، پیوند خود را با روح از دست می دهند و به همین جهت حس می کنند که از همه چیز جدا

ادامه مطلب ...

داستان سه عارف چینی

هیچ کس اسم این سه عارف را نمی داند آنها فقط به سه قدیس خندان معروف بودند برای ادامه مطلب ...

داستانی از مکر زنان

گویند نویسنده ای تصمیم گرفت داستانی در مورد مکر زنان بنویسد

ادامه مطلب ...

قضاوت پولدارها و بی پولها

اگر لباس تنگ و چروک و بیریخت بپوشن :
- در مورد پولداره : ایول عجب لباسی معلوم نیست از کجا خریده .... اصل مارک داره .... فکر کنم

ادامه مطلب ...

روش های شوهر یابی در راستای تاکید ریاست جمهوری بر تولید نسل

در راستای اینکه بحران بی شوهری در جامعه امروز بوجود آمده کلیه خانمهای محترم می تونن از روش های زیر استفاده کنن و البته مراقب باشن که سوءاستفاده نکنن .

در راستای اینکه بحران بی شوهری در جامعه امروز بوجود آمده کلیه خانمهای محترم می تونن از 

ادامه مطلب ...

نکات آموزنده

چه وقت می توان ازدواج پایدار کرد؟!دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!
پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟

ادامه مطلب ...

حکایت

ادیبی را وقت احتضار رسید ، گفت مرا در کفن کهنه کفن کنید تا چون نکیرین آیند تصور کنند که من مرده کهنه ام و از من سوال نکنند.

کتمان سر در حقیقت

یکی از شرایط سالک در طریقت کتمان سر است .

ماجرا : روزی شخصی نزد شیخ ابو السعید ابوالخیر آمد و گفت : ای شیخ آمده ام تا زا اسرار حق چیزی با من نمایی شیخ  گفت (باز گرد تا فردا) آن مرد باز گشت شیخ بفرمود تا آنروز موشی بگرفتند و در حقه کردند دیگر روز آن مرد باز آمد وگفت ای شیخ آنچه وعده کردب بگوی

شیخ بفرمود تا آن حقه را به وی دادند وگفت :

زینهار!تا سر این حقه را باز نکنی !

مرد حقه را برگرفت وبخانه برفت وسودای آتش بگرفت که آیا در این حقه چه سر است ؟ هر چند صبر کرد نتوانست . آخر سر حقه را باز کرد و موش بیرون جست و برفت.

مرد پیش شیخ آمد وگفت:

ای شیخ - من از تو سر خدای تعالی طلب کردم تو موش بمن دادی ؟

شیخ گفت:

ای درویش - ماموش در حقه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت - سر خدای را با تو بگویم چگونه نگاه خواهی داشت ؟

آدم شدن چه مشکل

                 پدری بــــــــا پسری گفت بخشم                که تو آدم نشوی خـــــــاک بسر

                 حیف ازان عمر ای بــــــی سر وپا                در پی تربیتت کردم ســــــــــــــر

                 دل فرزند از ایـــــن حرف شکست                بـــــــــــی خبر روز دگر کرد سفر

                 رفت از آن شهر بشهری که شود                 فارغ از سرزنش تــــــــــــلخ پدر

                 رفت از پیش پدر تــــــــــــا که کند                بهر خــــــــــــــود فکر دگر کار دگر

                 سالها رفــــــــــــت پس از تلخیها                 زندگی گشت بکامش چو شکر

                 عاقبت منصب والایی یافــــــــــت                 حــــــاکم شهر شد و صاحب زر

                 چـــــند روزی بگذشت وپس از آن                 امر فرمود بــــــــــــــه احضار پدر

                 تـــــــــــــا ببیند پدر آن جاه وجلال                 شرمساری بـــــود از طعنه مگر

                 پدرش آمــــــــــــــــد از آن راه دراز                 نزد حــــــاکم شد وبشتاب بسر

                 پسر از غایت خـــود خواهی وکبر                 بـــــــــــه سو پای وی افکند نظر

                 گفـــــــت ای پیر شناسی تو مرا                  گفت : کــــــــی میرود از یاد پدر

                 گفت: گفتی کــه من آدم نشوم                  حــــــــالیا حشمت وجاهم بنگر

                 پیر خندید و ، سری داد تکــــــان                  گفت ایــن حرف وبرون شد از در

                                                   من نگفتم که تو حاکم نشوی

                                                   گفتم آدم نشوی جــــــان پدر