درد عشق

درد است که آدمی را رهبرست ، در هر کاری که هست تا او را درد آن کار .هوس وعشق آن کار در درون نخیزد ، او قصد آن کار نکند وآن کار ، بی درد او را میسر نشود خواد دنیا ، خواه آخرت ، خواه بازرگانی ، خواه پادشاهی ، خواه علم ، خواه نجوم وغیره ..

تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که : که او را آن درد به درخت آورد ودرخت خشک میوه دار شده (تن همچو مریم است و هر یکی عیسی داریم ، اگر ما را درد پیدا شود عیسای ما بزاید واگر درد نباشد ، عیسی هم از آن راه نهانی که آمده ، باز به اصل خود پیوندد الا مه محروم مانیم و ازو بی بهره.

فیه ما فیه /مولانا

ذکر خیال

ذکر خیال تو شبهای دلم را پر از محبت میکند

نام تو را میخوانم یکبار طنین میشوی تا وقت سحر

دوباره متولد میشوی

از نو زنده میشوم روز دگر تا وقت خروس خوان سحر

دست میکشد بر سرم خدا ، خدا

از بهر وجود معصوم مطهر

میگریزم از خیالات دگر

هر خیالی فسرده چو پاییز زرد

یاد تو اما بهار در بهار سرسبز

پا گرفتی ، پیوند زدی ریشه ها را با هم در ...

خداوندگار

مرا گوش گرفتی همی کشی تا کجا

بگو که دردل تو چیست ، چیست عزم ترا

چه دیگ پخته ای از بهر من عزیز ادوش

خدای داند تا چیست عشق را سودا

چو مرده زنده کنی پیر را جوان سازی

خموش گشتم و مشغول بدعا

سهراب

دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش ، 
او به من می خندد.

بی پاسخ - سهراب سپهری

در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.

من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟

در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟

در تاریکی بی آغاز و پایان 
فکری در پس در تنها مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایهء گمشدهء خطایی نبودم؟

در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم.

مینویسم - منصفی

یادتو از درد جان مینویسم

همه از تو نامهربان مینویسم

تو از سنگلاخهای تاریک جانت

من از مشکل آب ونان مینویسم

از آن روز که تقدیر من بی کسی شد

من از مشکل آب ونان مینویسم 

انچنان پیر وخسته نمی دانم آخر

چرا شعرهای جوان مینویسم