سوال؟


                                     مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا    

                                     از چـــــــه بوده است مراد وی از این ساختنم

مرور گذشته ها


عکس خودم از دوران ۳ سالگی

دختر همسایه ما



این عکس رو خودم گرفتم این دختر رو خیلی دوست دارم الان فکر کنم که مقطع راهنمایی درس میخونه دوران بچگیش خیلی دوست داشتنی بود سبزه با مزه وتپل

JOHN LEE HOOKER



جان لی هوکر نوازنده برجسته سبک دلتا بلوز


حکایت

ادیبی را وقت احتضار رسید ، گفت مرا در کفن کهنه کفن کنید تا چون نکیرین آیند تصور کنند که من مرده کهنه ام و از من سوال نکنند.

شیخ ودختر

دیدم بـه بصره دخترکی اعجمی نسب                    روشن نموده شهر بـــــــه نور جمال خویش

میخوان درس قرآن در پیش شیخ شهر                    وز شـــــــــــیخ دل ربوده بغنج ودلال خویش

میداد شیخ درس ضلال مبین بـــــــــدو                    وآهنگ ضاد رفته بــــــــــــه اوج کمال خویش

دختر نـــــداشت طاقت گفتار حرف ضاد                    با آن دهان کــــــــوچک وغنچه مثال خویش

میداد شیخ را بــــــــه دلال مبین جواب                    و آن شـــــــــــیخ مینمود مکرر مقال خویش

گفتم بـــه شیخ راه ضلال اینقدر مپوی                     کـــاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش

بهتر همان بود کـــــه بمانید هر دو و آن                    او در دلال خویش و تــــــو اندر ضلال خویش

کتمان سر در حقیقت

یکی از شرایط سالک در طریقت کتمان سر است .

ماجرا : روزی شخصی نزد شیخ ابو السعید ابوالخیر آمد و گفت : ای شیخ آمده ام تا زا اسرار حق چیزی با من نمایی شیخ  گفت (باز گرد تا فردا) آن مرد باز گشت شیخ بفرمود تا آنروز موشی بگرفتند و در حقه کردند دیگر روز آن مرد باز آمد وگفت ای شیخ آنچه وعده کردب بگوی

شیخ بفرمود تا آن حقه را به وی دادند وگفت :

زینهار!تا سر این حقه را باز نکنی !

مرد حقه را برگرفت وبخانه برفت وسودای آتش بگرفت که آیا در این حقه چه سر است ؟ هر چند صبر کرد نتوانست . آخر سر حقه را باز کرد و موش بیرون جست و برفت.

مرد پیش شیخ آمد وگفت:

ای شیخ - من از تو سر خدای تعالی طلب کردم تو موش بمن دادی ؟

شیخ گفت:

ای درویش - ماموش در حقه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت - سر خدای را با تو بگویم چگونه نگاه خواهی داشت ؟

قاصد

بقالی زنی را دوست میداشت با کنیزک خاتون پیغام ها کرد که من چنینم وچنانم وعاشقم ومیسوزم و آرام ندارم ، و بر من ستم ها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت ، قصه های دراز فرو خواند ، کنیزک به خدمت خاتون آمد ، گفت بقال سلام می رساند و میگوید بیا که تو را چنین کنم وچنان کنم ، گفت به این سردی گفت ، گفت او دراز گفت اما مقصود این بود ، اصل مقصودست باقی دردسرست

درد عشق

درد است که آدمی را رهبرست ، در هر کاری که هست تا او را درد آن کار .هوس وعشق آن کار در درون نخیزد ، او قصد آن کار نکند وآن کار ، بی درد او را میسر نشود خواد دنیا ، خواه آخرت ، خواه بازرگانی ، خواه پادشاهی ، خواه علم ، خواه نجوم وغیره ..

تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که : که او را آن درد به درخت آورد ودرخت خشک میوه دار شده (تن همچو مریم است و هر یکی عیسی داریم ، اگر ما را درد پیدا شود عیسای ما بزاید واگر درد نباشد ، عیسی هم از آن راه نهانی که آمده ، باز به اصل خود پیوندد الا مه محروم مانیم و ازو بی بهره.

فیه ما فیه /مولانا