شیخ ودختر

دیدم بـه بصره دخترکی اعجمی نسب                    روشن نموده شهر بـــــــه نور جمال خویش

میخوان درس قرآن در پیش شیخ شهر                    وز شـــــــــــیخ دل ربوده بغنج ودلال خویش

میداد شیخ درس ضلال مبین بـــــــــدو                    وآهنگ ضاد رفته بــــــــــــه اوج کمال خویش

دختر نـــــداشت طاقت گفتار حرف ضاد                    با آن دهان کــــــــوچک وغنچه مثال خویش

میداد شیخ را بــــــــه دلال مبین جواب                    و آن شـــــــــــیخ مینمود مکرر مقال خویش

گفتم بـــه شیخ راه ضلال اینقدر مپوی                     کـــاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش

بهتر همان بود کـــــه بمانید هر دو و آن                    او در دلال خویش و تــــــو اندر ضلال خویش

کتمان سر در حقیقت

یکی از شرایط سالک در طریقت کتمان سر است .

ماجرا : روزی شخصی نزد شیخ ابو السعید ابوالخیر آمد و گفت : ای شیخ آمده ام تا زا اسرار حق چیزی با من نمایی شیخ  گفت (باز گرد تا فردا) آن مرد باز گشت شیخ بفرمود تا آنروز موشی بگرفتند و در حقه کردند دیگر روز آن مرد باز آمد وگفت ای شیخ آنچه وعده کردب بگوی

شیخ بفرمود تا آن حقه را به وی دادند وگفت :

زینهار!تا سر این حقه را باز نکنی !

مرد حقه را برگرفت وبخانه برفت وسودای آتش بگرفت که آیا در این حقه چه سر است ؟ هر چند صبر کرد نتوانست . آخر سر حقه را باز کرد و موش بیرون جست و برفت.

مرد پیش شیخ آمد وگفت:

ای شیخ - من از تو سر خدای تعالی طلب کردم تو موش بمن دادی ؟

شیخ گفت:

ای درویش - ماموش در حقه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت - سر خدای را با تو بگویم چگونه نگاه خواهی داشت ؟

قاصد

بقالی زنی را دوست میداشت با کنیزک خاتون پیغام ها کرد که من چنینم وچنانم وعاشقم ومیسوزم و آرام ندارم ، و بر من ستم ها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت ، قصه های دراز فرو خواند ، کنیزک به خدمت خاتون آمد ، گفت بقال سلام می رساند و میگوید بیا که تو را چنین کنم وچنان کنم ، گفت به این سردی گفت ، گفت او دراز گفت اما مقصود این بود ، اصل مقصودست باقی دردسرست

درد عشق

درد است که آدمی را رهبرست ، در هر کاری که هست تا او را درد آن کار .هوس وعشق آن کار در درون نخیزد ، او قصد آن کار نکند وآن کار ، بی درد او را میسر نشود خواد دنیا ، خواه آخرت ، خواه بازرگانی ، خواه پادشاهی ، خواه علم ، خواه نجوم وغیره ..

تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که : که او را آن درد به درخت آورد ودرخت خشک میوه دار شده (تن همچو مریم است و هر یکی عیسی داریم ، اگر ما را درد پیدا شود عیسای ما بزاید واگر درد نباشد ، عیسی هم از آن راه نهانی که آمده ، باز به اصل خود پیوندد الا مه محروم مانیم و ازو بی بهره.

فیه ما فیه /مولانا

ذکر خیال

ذکر خیال تو شبهای دلم را پر از محبت میکند

نام تو را میخوانم یکبار طنین میشوی تا وقت سحر

دوباره متولد میشوی

از نو زنده میشوم روز دگر تا وقت خروس خوان سحر

دست میکشد بر سرم خدا ، خدا

از بهر وجود معصوم مطهر

میگریزم از خیالات دگر

هر خیالی فسرده چو پاییز زرد

یاد تو اما بهار در بهار سرسبز

پا گرفتی ، پیوند زدی ریشه ها را با هم در ...

آدم شدن چه مشکل

                 پدری بــــــــا پسری گفت بخشم                که تو آدم نشوی خـــــــاک بسر

                 حیف ازان عمر ای بــــــی سر وپا                در پی تربیتت کردم ســــــــــــــر

                 دل فرزند از ایـــــن حرف شکست                بـــــــــــی خبر روز دگر کرد سفر

                 رفت از آن شهر بشهری که شود                 فارغ از سرزنش تــــــــــــلخ پدر

                 رفت از پیش پدر تــــــــــــا که کند                بهر خــــــــــــــود فکر دگر کار دگر

                 سالها رفــــــــــــت پس از تلخیها                 زندگی گشت بکامش چو شکر

                 عاقبت منصب والایی یافــــــــــت                 حــــــاکم شهر شد و صاحب زر

                 چـــــند روزی بگذشت وپس از آن                 امر فرمود بــــــــــــــه احضار پدر

                 تـــــــــــــا ببیند پدر آن جاه وجلال                 شرمساری بـــــود از طعنه مگر

                 پدرش آمــــــــــــــــد از آن راه دراز                 نزد حــــــاکم شد وبشتاب بسر

                 پسر از غایت خـــود خواهی وکبر                 بـــــــــــه سو پای وی افکند نظر

                 گفـــــــت ای پیر شناسی تو مرا                  گفت : کــــــــی میرود از یاد پدر

                 گفت: گفتی کــه من آدم نشوم                  حــــــــالیا حشمت وجاهم بنگر

                 پیر خندید و ، سری داد تکــــــان                  گفت ایــن حرف وبرون شد از در

                                                   من نگفتم که تو حاکم نشوی

                                                   گفتم آدم نشوی جــــــان پدر                     




شیخ شبلی ودختر عارفه

روزی شیخ شبلی دربازاربغدادمیگذشت دختر ماهرویی دیدکه سر برهنه ایستاده شیخ گفت ای دختر چرا سر نمیپوشی ؟دختر جواب داد ای شیخ توچرا چشم نمیپوشی! شیخ گفت ما عاشقانیم عاشقان چشم نمیپوشند

دختر جواب داد ما مستانیم مستان سر نمیپوشند

شیخ گفت شراب از کجا خورده ای ؟

گفت در سحرگاه عید حضرت مولی را یاد کردم ودر دریای جلالات غوطه ور شدم ودر میدان خلوت نشستم وشراب وصل درکار مودت کردم واز دست قدرت حضرت مولی که فرمود (وسقیهم ربهم شرابا طهورا) نوش کردم ومست شدم.

شیخ نعره زد وبیهوش شد وچون بهوش آمدگفت زیاده بگو. دختر گفت :

اسب هوی را برگیرولجام استغفار بر سرش زن وزین رضا بر پشتش نه وپای ارادت در رکاب سعادت آور وچوگان تحقیق در دست گیر وگوی طلب در میدان الست انداز واز سر اخلاص بگو یا الله .

شیخ باز نعره زد وبیهوش شدوچون بهوش آمدروی بسوی دختر کردوگفت ای دختر چون شراب وصل نوشیدی جان در بازدختر یکمرتبه نعره کشید وگفت (الله)هماندم در پیش پای شیخ افتادوجان بجان آفرین تسلیم کرد

خداوندگار

مرا گوش گرفتی همی کشی تا کجا

بگو که دردل تو چیست ، چیست عزم ترا

چه دیگ پخته ای از بهر من عزیز ادوش

خدای داند تا چیست عشق را سودا

چو مرده زنده کنی پیر را جوان سازی

خموش گشتم و مشغول بدعا

سهراب

دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش ، 
او به من می خندد.

بی پاسخ - سهراب سپهری

در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.

من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟

در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟

در تاریکی بی آغاز و پایان 
فکری در پس در تنها مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایهء گمشدهء خطایی نبودم؟

در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم.